زمانی یک دانشجوی برق گوشه ی دیوار سالن مطالعه کارشناسی ارشد با آخرین قطرات امیدی که در جام وجودش باقی مونده بود، مشغول خواندن ریاضی مهندسی بود یک لحظه احساس کرد که جام وجودیش خالی شد، یه نفس کشید و همون جور که داشت مساله حل می کرد قلمش یه جور دیگه چرخید :
"من در این نقطه که هستم تا ابدیت راه بسیار است . می گویند زمان ، می گویند انسانیت هیچ معنا ندارد و در این دنیا ، در این لامکانی که من هستم ، دختران گناهکارند به جرم شادی .
ساعتم می گوید یک ربع به پوچی مانده ... باور نمی کنم ... من تا ابدیت بسیار فاصله دارم اما آنچه می پویم پوچ نیست ...
آنچه گذراست فقط ارزش گذر کردن دارد ... (توقف ممنوع) "
شاید اون موقع که نیوتن گفت جاذبه مردم فقط فراموش کرده بودند جاذبه هم هست ، شاید لازم باشد دوباره یکی انسانیت رو کشف کنه.